دیشب را تا ساعت یک شرکت بودیم، آخر شب که میخواستم برگردم خانه، به نظرم آمد که دارم از وسط یک میدان جنگ میگذرم. شیشههای شکسته وسط خیابان به همراه یک عالمه سنگ و سیمان و آهن که از در و دیوار کنده شده بودند. آدمهای کنار خیابان هم که دسته دسته جمع شده بودند و برای هم ترقه پرتاب میکردند. در این فاصله-ی یک ساعتهی شرکت تا خانه- دنبال آتشی میگشتم تا از رویش بپرم و زردیام را بدهم تا به جایش سرخی بگیرم اما یک تکه آتش هم نبود. همه انگار جمع شده بودند که خودشان را به هم نشان دهند و البته دیگران را هم دید بزنند و سروصدا بکنند. هیچ کدامشان هم نمیدانستند واقعن چهارشنبه سوری برای چیست؟!